آه از این شب، این شب خاموش در نگاهم ماه و اختر نیست
در سرم کولاک می پیچد ، جز خیالت هیچ در سر نیست
انتظار و تیک تاکی سرد، میزِ شامِ چیده یخ بستهست
توی خانه برف میبارد،نازنینم ،وحشت آور نیست؟
باز و بسته میشود این در، در خیال خسته ام صد بار
آه گویی غیر چشمانم هیچ امّیدی براین در نیست
این صدای پای تقدیر است باغهای سیب می لرزند
سرخی سیبی که در دست است بیش از این شاید مقدّر نیست
آهن و برف و شبِ تیره، ازدحام زخم و درد و آه
هیچ یک برهم زن حسّ ِ خلوت فرزند و مادر نیست
مرگ می بارد سپید و سرد ، روی نعش آرزوهایم
باد می روبد بهارم را ،ردّی از گلهای پرپر نیست
بعد تو درد و غم و حسرت، آه شبهایِ ارومیه
داغها در سینه خواهم داشت ، داغ شبهایی که دیگر نیست
بی نگاه روشنت ای ماه، هر شب من ظلمتی جانکاه
یعنی استمرارِ اشک و آه، بعد از این هر لحظهام قرنیست
در نبودِ چشمهای تو غربتم افسانه شد، هرچند-
«عاشق»ی در شهر من حتّی از دل من بیتی از بر نیست
می رود بود و نبود اما، بودنت پایان نخواهد داشت
مرگ می آید فرود اما، مرگ پایان کبوتر نیست...